سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقاب

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اشعار مهدی اخوان ثالث

شعر (نا گه غروب کدامین ستاره ؟) از دیوان از این اوستا

با آنکه شب شهر را دیرگاهی ست
با ابرها و نفس دودهایش
تاریک و سرد و مه آلود کرده ست
و سایه ها را ربوده ست و نابود کرده ست
من با فسونی که جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سایه ام را
با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم
اینجا و انجا گذشتم
هر جا که من گفتم ، آمد
در کوچه پسکوچه های قدیمی
میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترک ، ترسا ، کلیمی
اغلب چو تب مهربان و صمیمی
میخانه های غم آلود
با سقف کوتاه و ضربی
و روشنیهای گم گشته در دود
و پیخوانهای پر چرک و چربی
هر جا که من گفتم ، آمد
این گوشه آن گوشه ی شب
هر جا که من رفتم آمد
او دید من نیز دیدم
مرد و زنی را که آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان می چمیدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ایشان
حتی بگو باد دامان ایشان
می شد نهیبی که بی شک
انگار گردنده چرخ زمان را
این پیر پر حسرت بی امان را
از کار و گردش می انداخت ، مغلوب می کرد
و پیری و مرگ را در کمینگاه شومی که دارند
نومیده و مرعوب می کرد
در چار چار زمستان

ادامه مطلب...

اشعار فریدون مشیری

کوچه ها

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :
از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌
حذر از عشق؟
ندانم!
سفر از پیش تو؟‌
هرگز نتوانم!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم،
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی ازشاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید،
یادم آید که از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم؟

ادامه مطلب را مشاهده نمایید...

شعر زیبای «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»از دیوان ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - فروغ فرخ زاد دیوان «ایمان بیاوری به آغاز فصل سرد»

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد می آمد
در کوچه باد می آمد
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساقهای لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس می گذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلو گاهش
بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
سلام
سلام
و من به جفت گیری گل ها می اندیشم

در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آن کسی که میرود اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت
زنده نبوده است

در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد

ادامه مطلب...

جملات عاشقانه از فریدون مشیری

از بس که غصه تو قصه در گوشم کرد
غمهای زمانه را فراموشم کرد

َAZ bas ke ghoseye to ghese dar goosham kard
Ghamjaye zamane ra faramoosham kard

***************************

ای داد دوباره کار دل مشکل شد
نتوان ز حال دل غافل شد
عشقی که به چند خون دل حاصل شد
پامال سبکسران سنگین دل شد

Ey dad dobare kare del moshkel shod
Natavan ze hale del ghafel shod
Eshghi ke be chand khoone del hasel shod
Pamale saboksarane sangin del shod

************************

عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است

Eshghe to be taro poode janam bastast
Bi rooye to darhaye jahanam bastast

*************************

دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو

Dani ke ze eshghe to che shod hasele man
Yek jano hezar gooneye faryad az to

***********************

با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت

Ba gham sar kon ke shadi az kooye to raft
Ba shab benshin ke aftab az kooye to raft

***********************

کجایی ای رفیق نیمه راهم
که من در چاه شبهای سیاهم
نمی بخشد کسی جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم کز خدا هم

Kojayi ey rafighe nime rah
ke man dar chahe shabhaye siyaham
nemibakhshad kasi joz gham panaham
Na tanha az to nalam kaz khoda ham

**************************

عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو خورشیدوار

Eshgh ra daryab o khod ra vagozar
ta biyabi jane no khorshidvar

***********************

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست
نیمه جانی است درین فاصله قربان شما

Az delam ta labe eyvane shoma trahi nist
Nime janist dar in fasele ghorbane shoma

*************************

گلی را که دیروز
به دیدار من هدیه آوردی ای دوست
دور از رخ نازنین تو
امروز پژمرد

Goli ra ke dirooz
Be didare man hedye avardi ey doost
Door az rokhe nazanine to
emrooz pajhmord

*************************

نرسد دست تمنا چون به دامان شما
می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

Naresad daste tamana choon be damane shoma
Mitavan chashme deli dookht be eyvane shoma


جملات عاشقانه از فروغ فرخ زاد

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود

Aghebat khate jade payan yaft

Man reside ze rah ghobar alood

Teshne bar cheshme rah nabordo darigh

Shahre man goore arezooyam bood

************************

تو همان به که نیندیشی
من و درد روانسوزم
من از درد نیاسایم
من از شعله نیفروزم

To haman beh ke nayandishi

Mano darde ravansoozam

Man az dard nayasayam

Man az shole nayafroozam

***************************

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟

Zendegi aya daroone sayehaman rang migirad?s

Ya ke ma khod sayehaye sayehaye khod hastim?s

*************************

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو

Goftam khamoosh (Ari) va hamchon nasim sobh

Larzano bigharar vazidam be sooye to

Ama to hich boodio didam hanooz ham

Dar sine hich nist bejoz arezooye to

***************************

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

Oo sharabe boose mikhahaad ze man

Man che gooyam ghalbe por omid ra

Oo be fekre lezato ghafel ke man

Talebam on lezzate javid ra

*****************************

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

Aghebat band safar payam bast

Miravam , khande be lab , khoonin del

Miravam az dele man dast bedar

Ey omide abase bihasel

************************

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را

Be chashmi khire shod shayad biyabad

Nahangah omido arezoo ra

Darigha , on do chashme atash afrooz

Be daman gonah afkand oo ra

***********************

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

Chera omid bar eshghi abas bast?s

Chera dar bestare aghooshe oo khoft?s

Chera raze dele divane ash ra

Be goshe asheghi bigane khoo goft?s

************************

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی

Raftam , ke gom shavam cho yeki ghatre ashke garm

Dar labelaye damane shab range zendegi

Raftam , ke dar siyahi yek goore bineshan

Faregh shavam zekeshmakesho jange zendegi

***************************

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

In che eshghist ke dar sar daram

Man az in eshgh che hasel daram

Migorizi ze mano dar talabat

Baz ham koosheshe batel daram


گزیده اشعار علی اسفندیاری معروف به نیما یوشیج

آهنگر

در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر
فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـ کی به دست من
آهن من گرم خواهد
شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»
زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او
در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر…
بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.
او
به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!

ادامه مطلب...

محمود مشرف آزاد تهرانی

و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه های باد نشست…

چه روز سرد مه آلودی!
چه انتظاری!
آیا تو باز خواهی گشت؟

تو را صدا کردند
تو را که خواب و رها بودی،
و گیسوان تو با رود های جاری بود.
تو را به شط کهن خواندند
تو را به نام صدا کردند
از عمق آب …
(و باغ کوچک گورستان را
در باد
به سوی شهر گشودند)
تمام بودن رازی شد،
و گیسوان تو ناگهان بر تمامی ویرانه های باد نشست


درد دل

بارالها  تو از حقارت بنده های زمینی آگاهی، تو می دانی بی تو هیچم بی تو راه را گم میکنم، بی تو مقصود و مقصد را تمایز نتوانم داد.

تو می دانی نماز می خوانم که از تو بخواهم رهایم نکنی کنارم باشی ،که دراین دنیای وانفسا هیچ هیچ می شوم بی تو

تو یعنی قادر مطلق و من بی تو وداده های معنویت حیوان صفتی بیش نه ...

پس دستانم را بگیر آن هنگامه  که در ماه زیبایی ات در سحر پر از ترنم لطف تو به آسمان بلند می شود وپر می گیرد به سوی آغوشت  

نه فقط  آنکه نماز شب می خواند یا بعد از سحری تا اقامه ی نماز صبح عبادت می کند

حتی آنکه با چشمان خواب آلود بر می خیزد و باز پس از سحری می خوابد،، او هم از تو یاری می خواهد و به احترام تو سر بر آستان روزه ات فرود آورده است

 

پروردگارا دستانم را بگیرآنها برای توست تا به آسمان بری و پر از شکوفه های رنگی کنی تا برای زمین ارمغان آورم که خسته شده است از این همه بی رنگی و عقده و غصه...

دستانم برای تو حتی وقتی به تقلید از مادر به سجاده می نشینم و تنها این دو دست را بالا می

گیرم  و نمی دانم مادر چه می گوید اما هرچه می گوید منم همان...

خدایا دستان را بگیر جای کسانی که دستی ندارند تا به ماه آسمانت پیوند زنند و دلشان در آسمان به من میگوید دستانم را به نیابت از آنها هم بالا برم.....


به مناسبت ده بهمن سالروز تولد حمید مصدق

لطفا در صورت مشاهده هرگونه غلط تایپی یا نگارشی در قسمت نظرات همین مطلب به آن اشاره فرمایید

 

شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکون سکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد

من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگارکودکی
………………..دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها

به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر

منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام

در ان دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
………………..ـ آن دوره آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی
………………..ـ اینک دراین دوران
………………..……………….. ـ دراین وادی

نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
………………..تو اما مادر من مادرنکام
………………..دلت خرم
………………..………………..ـ روانت شاد
………………..که من دست نیازی سوی کس
………………..………………..ـ هرگز نخواهم برد
………………..و جز روح تو
………………..ـ این روح ز بند آزاد
………………..مرادیگر پناهی نیست
………………..………………..ـ دیگر تکیه گاهی نیست

نبودم این چنین تنها
و ما در دل شبهل
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت

و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار

در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت


دکتر علی شریعتی

دکتر علی شریعتی

من چیستم ؟

من چیستم ؟

افسانه ای خموش در‌ آغوش صد فریب

گرد فریب خورده ای از عشوه نسیم

خشمی که خفته در پس هر درد خنده ای

رازی نهفته در دل شب های جنگلی

.

من چیستم ؟

فریادهای خشم به زنجیر بسته ای …

بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون

زهری چکیده از بن دندان صد امید

دشنام پست قحبه ی بدکار روزگار

.

من چیستم ؟

بر جا ز کاروان سبک بار آرزو

خاکستری به راه

گم کرده مرغ دربه دری راه آشیان

اندر شب سیاه

.

من چیستم ؟

یک لکه ای زننگ به دامان زندگی

و زننگ زندگانی آلوده دامنی

یک ضحبه ی شکسته به حلقوم بی کسی

راز نگفته ای و سرود نخوانده ای

.

من چیستم ؟

.

من چیستم ؟

لبخند پر ملامت پاییزی غروب

در جستجوی شب

یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات

گمنام و بی نشان

در آرزوی سرزدن آفتاب مرگ